بی تو به سر نمی شود...

که دلــبــر در کنـار آمـد...

بی تو به سر نمی شود...

که دلــبــر در کنـار آمـد...

بی تو به سر نمی شود...

حرفی برای گفتن نیست همین را بس که خدای عشق و مهر و ماه مرا لایق بندگی دانسته است!
دلتنگم! برای کسی که مدتهاست، بی آن
که باشد، هـر لحـظه،زنـدگی اش کـرده ام!
با احتیاط بخوانید،شعرها لغزنده است،بسکه شاعر سطر به سطر بارید و نوشت...
اینجا فقط و فقط برای تو می نویسم
ای معشوق قابل پرستش من...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

آه فـــر و غ کـجـایـی،

کـه در یـابـی

این منم...

در آســتانــه ی فـصــلــی ســـرد...

نه تـو کـه از نـکبـت ایـن روزگـار

رهـیـده ای...

مــرا بــخــوان...


پ.ن:وقتی دلم میگیره نمی تونم غمگین ننویسم


  • بی تو به سر نمی شود

راستش نمی دونم از کجا شروع شد!

هنوزم گــیـج و گُـنـگـم.

هنوزم درک نمیکنم که چـجـور شروع شده بود...

فقط همین قدر میدونم که وقتی به خودم اومدم که تمام پیراهنم از بس گریه کرده بودم خیس بود و ...

آره وقتی به خودم اومدم که اون رفته بود و من هنوز نفهمیده بودم که چجور دوست داشتن بین ما شروع شده...

هنوز دوست داشتنو خوب مزه مزه نکرده بودم که رفت.

حالا رفته و من هنوز تو این فکرم که نکنه که خواب بوده باشم!

فقط می دونم که شروع شده بود.

و رفت...

و ...

 

پ ن: یاد یه غزل قشنگ افتادم که میگه:

می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد

بیچاره دو چشم سیاهش شوم، نشد

می خواستم که در دل شب ها ستاره ای

چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد

می خواستم که وقت هم آغوش او شدن

حتی فدای حس گناهش شوم، نشد

می خواستم دریچه پژواک خنده اش

یا آینه مقابل آهش شوم، نشد

گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم

بی چشم داشت پشت و پناهش شوم، نشد

می خواستم که حادثه باشم برای او

شیرین و تلخ قصه راهش شوم، نشد

می خواستم به شیوه ایثار و معجزه

قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد

گفتم به خود "همیشه" او می شوم ولی

حتی نشد که "گاه به گاهش" شوم،نشد


اینم از بخت ماست دیگه.ولی برای توی مخاطب آرزوی بهترینا رو دارم.

  • بی تو به سر نمی شود

شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،
نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،
در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود -
این سلیمانی نگین تابناک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر..»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است...»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم،
رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من،
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید!»
«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند!»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه آتشبار بود،
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود.»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید!
لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
مانده های جام را، خود سرکشید،
طفل را بر دوش افکند و دوید،
نعره ها از پرده ی دل بر کشید:
«وای!... مَردم! مادری فرزند کُشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید!
طفل من نوشیده زهری هولناک -
همتی! شاید که درمانش کنید...

 

سیمین بهبهانی


پ.ن:گفتم به خود "همیشه" او می شوم

ولــــی

حـتــی

نــشــد

کــــه

"گاه بـه گاهـش"

شــــــــــــــــوم...

افــــســـــــــوس

نـــــشــــــــــد...


  • بی تو به سر نمی شود

چقدر خوب و روشن است نمای چشم های تو

نمیرسـد سـتـاره ای به پـای چـشـم های تو

به ماه خیره می شوم فقط و گـریـه می کـنم

دلـم کـه تـنگ میشود برای چـشـم های تـو

و هـی مـرور مـیـکــنــم نــگـاه اول تـو را

 اگـر نـمـی رسد به من صدای چشم های تو

تو تـا که پـلک می زنی به سجده میرود دلم

به پـیـشـگاه  ا عـظم خدای چـشـم هـای تو

شـبـی خـراب می شـود حـصـارهای فاصله

و آب مـی شـود دلـم بـه پـای چشم های تو


پ.ن: چشـــمانت را زمـــین بگــــذار...

بیا با دســـتان خالـــی جنــــگ کنیم!




  • بی تو به سر نمی شود

چگونه باز به ماتم نشست خانه ی ما

هزار نفرین باد

به دست های پلیدی

که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما!!!


"حمید مصدق"

پ.ن: و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

زنده یاد حمید مصدق



  • بی تو به سر نمی شود