قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ، در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام
زنده یاد قیصر امین پور
پ ن:نباشی دلـ ـ ـم که هیـ ـ ـچ،دنیا هم تنـ ـ ـگ میشود...
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ، در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام
زنده یاد قیصر امین پور
پ ن:نباشی دلـ ـ ـم که هیـ ـ ـچ،دنیا هم تنـ ـ ـگ میشود...
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون
پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود
دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم
بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن
همه بیداد او وین عهد بیبنیاد
او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی
و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و
اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود!
سعدی
پ.ن:دانلود آهنگ با صدای علیرضا افتخاری
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن
عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب های عطش کرده ی من
لب سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای ، تا که بر
آن سر بنهم
دامنی ، تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
فروغ فرخزاد
پ.ن:درس: انشا
موضوع: تابستان خودرا چگونه گذراندید؟؟؟
به نام خدا
بی او...
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،
نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،
در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود -
این سلیمانی نگین تابناک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر..»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است...»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم،
رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من،
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید!»
«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند!»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه آتشبار بود،
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود.»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید!
لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
مانده های جام را، خود سرکشید،
طفل را بر دوش افکند و دوید،
نعره ها از پرده ی دل بر کشید:
«وای!... مَردم! مادری فرزند کُشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید!
طفل من نوشیده زهری هولناک -
همتی! شاید که درمانش کنید...
سیمین بهبهانی
پ.ن:گفتم به خود "همیشه" او می شوم
ولــــی
حـتــی
نــشــد
کــــه
"گاه بـه گاهـش"
شــــــــــــــــوم...
افــــســـــــــوس
نـــــشــــــــــد...
چقدر خوب و روشن است نمای چشم های تو
نمیرسـد سـتـاره ای به پـای چـشـم های تو
به ماه خیره می شوم فقط و گـریـه می کـنم
دلـم کـه تـنگ میشود برای چـشـم های تـو
و هـی مـرور مـیـکــنــم نــگـاه اول تـو را
اگـر نـمـی رسد به من صدای چشم های تو
تو تـا که پـلک می زنی به سجده میرود دلم
به پـیـشـگاه ا عـظم خدای چـشـم هـای تو
شـبـی خـراب می شـود حـصـارهای فاصله
و آب مـی شـود دلـم بـه پـای چشم های تو
پ.ن:
چگونه باز به ماتم نشست خانه ی ما
هزار نفرین باد
به دست های پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما!!!
"حمید مصدق"
پ.ن: و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
زنده یاد حمید مصدق